شاید یک خوناشام

ساخت وبلاگ
زندگی اینجا اینجوریه که یهو چشم باز میکنی میبینی آخر ماهه تموم پولت تموم شده و منتظری حقوق بگیری تا قسطا عقب نیوفتن. چشم به هم میزنی میبینی درست تموم شده. دربدر دنبال کاری یه کار مزخرف پیدا میکنی که باز عقب نیوفتن از قسطای نا تمام. شب و روز مشغولی برای پیدا کردن کار بهتر. بعد از کلی استرس کار پیدا میکنی. چشماتو باز میکنی میبینی الان که پول داری دیگه قسطا تموم شدن. کار راحت تر شده. اقامتتو گرفتی. صبح کیری شب میای لم میدی رو مبل و فیلم میبینی. آخر هفته ها میری سفرای کوچیک...که یهو وقتی که اصلا فکرشم نمیکنی همه چیز یادت میوفته. به چه قیمتی رسیدی اینجا. یهو میبینی خودت لای اون بدبختیا گم شدی. جا موندی یه جایی که یادت نیست. کتاب نمیخونی. حتی یادت میره دلت برای چی و کی تنگه و داره میترکه از غصه. فقط میدونی داری له میشی. زیر افکار خودت. زیر سنگینی نگاه تصویرت تو آینه. وقتی بدبختی کم میاری یادت میوفته همه زندگیتو بر باد دادی به خاطر ترس به خاطر بچگی به خاطر ... حتی نمیدونی به خاطر چی و این منم در آستانه ۴۰ سالگی و هزاران تصویر شفاف تو ذهنم از چیزی که میتونست بشه و نشد. باید بدبختی جدید برای خودم جور کنم . دارم له میشم زیر روزمرگی. شاید یک خوناشام...
ما را در سایت شاید یک خوناشام دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bloodmaxa بازدید : 24 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 14:41